( تا نگاهش میکنم با یک نگاهم می‌کُشد   )

تا نگاهش میکنم با یک نگاهم می‌کشد //جواد توکلی

تا نگاهش میکنم با یک نگاهم می‌کُشد
چون بگویم دوستان چشمی سیاهم می‌کشد

جوشنی دارم به دست از زهد و پرهیز و ورع
تا بپوشانم به تن با یک نگاهم می‌کشد

آفتاب طلعتش را تا ببینم ناگهان
چون چراغ نیمه شب وقت پگاهم می‌کشد

"ای مسلمانان به فریادم به فریادم رسید "
آن ستمگر بی گناهم بی گناهم می‌کشد

من که صدها بادیه با سر دویدم عاشقان
اشتیاق وصل او پایان راهم می‌کشد

با زنخدانش مرا عهدی رقم زد کآسمان
رستم دستانم و در قعر چاهم می‌کشد

یک شب آخر کنج تنهایی ز دلتنگی "جواد"
در هوای ماه رویی روی ماهم می‌کشد
جواد توکلی

(   امشبی را که بتی تا به سحر هست برم   )

 

امشبی را که بتی تا به سحر هست برم
چه شود امشب اگر دیر بیاید سحرم

بوسه را قیمت جان می‌دهدامشب چو به ما
تا پشیمان نشده جان دهم و بوسه خرم

این چه جام است نپیموده مرا برده زدست
این چه شور است که آورده وصالت به سرم

این منم کز سر زلف تو دلم رفته به باد
وای اگر از دل آواره نیاری خبرم

همچو شبنم به رخ گل بود این قطره شوق
که به رخساره تو ریخته از چشم ترم

موی آشفته مریز این همه بر چهره خویش
تا به مهتاب رخت در شب یلدا نگرم

من نه امروز به زلف تو گرفتارم و بس
روزگاریست کزین سلسله من دربدرم

با چنین حُسن که معشوقه ما راست "جواد" 
جلوه حور چه باشد که بود در نظرم

جواد توکلی

( با وفای من وفاداری نکردی نازنین  )

 

با وفای من وفاداری نکردی نازنین
یارمن بودی ولی یاری نکردی نازنین

ماه من بودی دادم دل به مهرت سالها
دل ز ما بردی و دلداری نکردی نازنین

نوشدارو بر لب اما با لب بیمار من
حسرتا دردا پرستاری نکردی نازنین

شام تنهایی ندیدی غم که با جانم چه کرد
بی خبر رفتی و غمخواری نکردی نازنین

خاطرم خستی ز غم قلبم شکستی از جفا
با دل من جز ستم ، کاری نکردی نازنین

جواد توکلی

(زاهدا منع مکن از می و میخانه مرا  )

 

زاهدا منع مکن از می و میخانه مرا
الفتی هست به پیمانه غریبانه مرا

کینه بگذار و بیا تا که ببخشیم به هم
قصر فردوس تو را گوشه میخانه مرا

مگر از باده علاج غم بسیار کنم
ورنه خیری ندهد سبحه صد دانه مرا

من که از هر دو جهان جمله یکی می‌طلبم
پس چه توفیر کند کعبه و بتخانه مرا

برو ای عقل که مجنونم و در عین وصال
پیش لیلی چه دهی پند حکیمانه مرا

کس ندانست "جواد" حاصل افسانه عمر
ساقیا می ده و کوتاه کن افسانه مرا

جواد توکلی

(نه چندان دوستی کردی که با عشقت درآمیزم  )

 

 

نه چندان دوستی کردی که با عشقت درآمیزم
نه چندان دشمنی کردی که از پیش تو بگریزم

نه در من آتش سودا نشاندی تا که بنشینم
نه با من کنج تنهایی نشستی تا که برخیزم

به تدبیرم چه میخوانی که عشقت در سرم نگذاشت
نه هوشی تا بیندیشم نه عقلی تا بپرهیزم

نصیحت گوی عاقل را بگو پندم مده از عشق
که من آویزه غم را به گوش هرگز نیاویزم

نگارینا به قربانی اگر جان مرا خواهی
قدم بردار و قصدم کن که جان در مقدمت ریزم

من آن باغم که چون فردا بهارم سر رسد از راه
به هر شاخی به هر برگی هزاران جلوه انگیزم

همان باغم، بهارانم چنین خوارم مبین امروز
که در خوابی زمستانی ز تلخی های پاییزم

جواد توکلی

(گواه داغ دلم چشم اشکبار من است  )

 

گواه داغ دلم چشم اشکبار من است
جدا ز روی تو هر روز ناله کار من است

اگر چه غمزه نهانی به جان من زده‌ای
گواه فتنه تو اشک آشکار من است

سواد موی سر من سفید گشت و هنوز
سیاه چون سر زلف تو روزگار من است

زهازه همت غم را که کنج تنهایی
رها نمی‌کندم یک دم و کنار من است

چنین که هر سر مویت بنفشه را ماند
بیا که خرمن زلفت بنفشه زار من است

نظام زلف پریشان به دست شانه مده
به دست من بسپارش که کار کار من است

ز داغ عشق تو ای لاله روی بعد از مرگ
ز خاک رسته بسی لاله بر مزار من است

چه وعده‌ها که تو بستی و پایدار نماند
خلاف وعده تو عشق پایدار من است

بیا که قصه ایوب و غصه یعقوب
حدیث مختصر از صبر و انتظار من است

جواد توکلی

(حسرتا در شام تنهایی مرا دمساز نیست  )

 

حسرتا در شام تنهایی مرا دمساز نیست
همنشین دیگران است و مرا همراز نیست

گر زنم چنگی به زلفش میزند چنگی به دل
ورنه چنگی، ساز تو بی تار زلفش ساز نیست

گر نتابد همچو صبحی گو سحرگاهی متاب
چشم من بی صبح رویش روی صبحی باز نیست

مُهر خاموشی به لب دارم که دیگر این زمان
بلبل طبع مرا بی روی گل آواز نیست

سوسنم با ده زبان اما ز داغ دل" جواد" 
سرد و خاموشم که پیشم نرگسی غماز نیست

جواد توکلی

( ای که از یاس تنت خوبتر از نسترنی )

 

ای که از یاس تنت خوبتر از نسترنی
باغی از لاله و گل خرمنی از یاسمنی

به چه مانند کنم عطر دل انگیز تو را
که تو مجموع همه غالیه های زمنی

جوهریِ دل من طامع آن لحظه که تو
زلف زرین همه بر شانه سیمین فکنی

از سرِ کُشته خود این همه آسان مگذر
نیمه جانی به تنم هست که آتش بزنی

من حسرت زده را بهره ز وصل تو بس است
که شبی خواب ببینم تو در آغوش منی

بجز از مهر تو در خاطر ما نیست که نیست
نازنینا دل ما را به خطا میشکنی

بگذر ای باد از او تا که چو یعقوب مرا
دیده روشن شود از بوی خوش پیرهنی

چه شد ای یوسف سرمست ز سلطانی مصر
که نه یاد پدر پیر ، نه یاد وطنی

حسرتم می‌کشد آن روز که اشعار "جواد "
تو بخوانی و ندانی که تو منظور منی

جواد توکلی

( ای خدا رحمی که ما بار گناه آورده‌ایم  )

 

ای خدا رحمی که ما بار گناه آورده‌ایم
بر در احسان تو روی سیاه آورده‌ایم

از درستی عمل در ما مجو یارب که ما
اشتباه در اشتباه از اشتباه آورده‌ایم

دست ما خالی بماند و پای ما در گل نشست
ای امید بی کسان الا پناه آورده‌ایم

از دم خاک لحد تا وعده گاه رستخیز
تا به میدان قیامت دود آه آورده‌ایم

چشم ما روی حقیقت را ندید و هر زمان
فتنه ها اندر جهان با هر نگاه آورده‌ایم

ما که قدرش را ندانستیم باشد مصریان
از شما این یوسفی کز قعر چاه آورده‌ایم

از کلام دلکش و گفتار پند آگین "جواد "
جمع یاران را صفا چون نور ماه آورده‌ایم

جواد توکلی 

(هنوز از عشق و شیدایی سخن هایی به لب دارم  )

 

هنوز از عشق و شیدایی سخن هایی به لب دارم
طبیبا پیش من بنشین که جانی پر ز تب دارم

نمیر ای شمع و نور افشان به بخت تار من کامشب
سخن از کار دل با تو در این دلهای شب دارم

من آن غمگین دل خونم که با بار غمی جانسوز
هنوزم با سر زلفت سر عشق و طرب دارم

مرا جان بر لب آوردی به لبهایم لبی بگذار
بهای بوسه ای جانا من امشب جان به لب دارم

جوانی داده‌ام روزی به ناز چشمت و امروز
جوانم کن که از چشمت جوانی را طلب دارم

جواد توکلی